از زبان پارسی گویم نخست این زبان سرمایهی فرهنگ توست
ای زبان پارسی افسونگری هرچه گویم از تو، زان، افزونتری
این صدای توست کاندر گوش ماست میشناسم من، صدایی آشناست
بانگ او وابانگی از فرهنگ تست این صدای پای پیش آهنگ تست
در تک آور پای و سر در پیش نه تک روان را در قفای خویش نه
نکته پردازی فرح اندیش باش قهرمان داستان خویش باش
می شتابد مرکب چالاک تو من عنان بربسته بر فتراک تو
دست چون یازم تو را با پای لنگ اندکی آهسته تر، لختی درنگ
یادم آمد کز زمان کودکی میشنیدم از تو نام رودکی
آنکه میگفت: از گذشت روزگار رهنماتر نیست هیچ آموزگار
رودکی آن پیشوای چامهها پارسیگوی بزرگ نامهها
تا سرود او بوی جوی موریان یاد یار غمگسار مهربان
چنگ را بگرفت و آهنگی نواخت تا که شه، ساز سفر آماده ساخت
زی بخارا خنگ راند از بادخیز در رکاباش مهتران همراه نیز
بازتاب طبع گوهربار او وین یکی مشت است از خربار او
رودکی چون از جهان بر بست رخت بار دیگر بارور شد این درخت
شاخهای از نو دمید از آن کشن موجزن شد باز، دریای سخن
بهر امواج هنر گوهر بزاد اوستاد توس از مادر بزاد
روستازادی و دهگانزادهای وز تبار برتران، آزادهای
پرتوی از روزن امید بود در دل تاریک شب، خورشید بود
باغ پربار سخن زو تازه شد نام ایران هم بلندآوازه شد
باید از تاریخ درس آموختن پند جستن، تجربت آموختن
تو به فردوسی توان بخشیده ای از توان برتر، روان بخشیده ای
عرصه ی جولان او، میدان تو گوی او اندر خم چوگان تو
فرخی هم بهره جست از مایه ات سرو او بالید زیر سایه ات
نو نهالش دست پرورد تو بود ارمغانش هم ره آورد تو بود
عنصری پرورده ی دامان تو در دبستان طفل ابجد خوان تو
حافظ از بر شد به بام آسمان نردبانش خود تو بودی ای زبان
رمزها گر داشت از راز تو داشت سوز دل با ساز دمساز تو داشت
چالش سعدی به نیروی تو بود آب این سرچشمه از جوی تو بود
در گلستانش تو بودی باغبان بلبلش بر شاخسارت نغمه خوان
بوستان را آبیاری کرده ای گونه گون گل ها در آن پرورده ای
گر غزالش در غزل شد رام او دانه پاشیدی تو اندر دام او
عطر عطار از شمیم بوی توست این نسیم از کوی تو وز سوی توست
بر سر خوان تو، مهمان تو بود گر سنایی هم ثنا خوان تو بود
خیمه زد خیام هم بر بام تو بود جامی نیز مست از جام تو
داشت گر نامی نظامی از تو داشت توسنش این تیزگامی از تو داشت
سودش از سرمایه ی سرشار تو پنج گنجش مخزن الأسرار تو
« مثنوی را هم تو مبدأ بوده ای گر فزون شد، تو بر آن افزوده ای »
این همه سوداگر سود توأند خوشه چین خرمن جود توأند
کیستم من تا که از خود دم زنم نیستم جولاهه تا بر خود تنم
از که پرسم ؟ در تو میجویم تو را با زبان تو ثنا گویم تو را
ای زبان پارسی، ای بیکران ای بزرگ و پهن، همچون آسمان
ریزهخوار خوان یغمای توام جرعهنوش جام صهحبای توام
ای زبان پارسی، در کار باش رهگشای راه ناهموار باش
لفظ پردازی و معنی آفرین در عذوبت، لفظ با معنی قرین
با تو بتوان گفت؛ بیبسط و گسست با اشارت یا کنایت، هرچه هست
یاریام ده تا توانم گفت باز آنچه در دل دارم از گرم و گداز
جویبار نثر تو صافی ز دور ریگ را در قعر آن بتوان شمرد
نظم بیپیرایه از دل خواسته یا که زیور بسته و آراسته
از رسایی، نثر در اوج کمال در روانی، نثر چون آب زلال
سایه گستر، شاخ پر بار و بری باغبان خبرهای، گلپروری!
هر گلی با رنگی و بویی دگر میکشد زین سو مرا سویی دگر
پهن دشتی، هر که خواهد گو در آ زان که « کل الصید فی جوف الفرا »
ژرف اقیانوسی و پر گوهری کوه نستوهی، همه کان زری
از هنر پیشینهها در سینهات جلوهگر دیرینهها ز آیینهات
خان الوان کرم گستردهای بر دَرَت نه پردهای نه بردهای
دیهقان را گو که با داس درو خرمن آماده ست بشتاب و برو
رازداری، با تو بتوان گفت راز گر نخواهی کش نخواهد گفت باز
اسب تازی در سبق یار تو نیست گر بتازی کس جلودار تو نیست
مرد باید، مرد میدان کلام تا به نیرو گیردـات در کف زمان
ور نباشد یکهتازی چیرهدست تا به خود جنبد، عنان خواهی گسست
نام دیرین زبان ما دریست پارسی ما را زبان مادریست
بود گلگشت تو در بوستان آن شیر دانش خوردی از پستان آن
او به مهر مادری چون جان خویش مر تو را پرورد در دامان خویش
این زبان اهل فردوس برین در معانی از بیان سحرآفرین
رفت تا بنگالهاش، قند سخن توتیان هند از آن شکرشکن
وز بخارا تا به کشمیر و به ری یکشبه، سدساله ره را کرده پی
ره ز ری تا قونیه پیموده است گرچه مقصد تا سپاهان بوده است
رو به سوی خطهی شیراز کرد تنگ شکر را در آنجا باز کرد
پس به سوی گنجه و شروان گذشت راه خود پیمود و نیز از آن گذشت
بزم خود گسترد در هر مرز و بوم از سر آمویه تا اقصای روم
بیسپر از خاوران تا باختر وان به نیرو هر نفس گستاختر
صحن گیتی عرصهی جولان اوست از حلب تا کاشغر میدان اوست
این زبان پارسی افسونگر است هر چه گویم، باز از آن بالاتر است
ای زبان پارسی در کار باش رهگشای راه ناهموار باش
تا که بودم در کنارات بودهام آستین بر آستانات سودهام
بردم ار سودی، ز جودت برده ام « سر نهم آن جا که باده خورده ام »
گر گسستم باز پیوستم به تو تازه کردم عهد و بربستم به تو
این جدایی بود این دوری نبود یا اگر دوری ز مهجوری نبود
بازگشتم من دگر آن نیستم سختجانی، سستپیمان نیستم
بار دیگر باز دمساز آمدم رفتم و از نیمره بازآمدم
آمدم با کولباری زارهزو خود، جز از حسرت، ندارم پیش رو
در پس پشت، آن همه رنج و تعب پیش رو روزی که میآید به شب
پیر گشتم دیر شد، تدبیر چیست پیر را پروای زود و دیر نیست
بام عمرـام رفته و شام آمده است آفتابام بر لب بام آمده است
ای کلید بسته، درهای سُخن آشنایم، در برویم باز کن
ای زبان پارسی، ای پرتوان ای توان دریای ژرف و بیکران
حسین خطیبی نوری
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |