جامعه ایران پیش از زردشت، جامعهای متکثّر با خدایان متعدّد و آیینهای گوناگون بود که نتیجه آن در نزاعهای دائمی میان دستهها و اقوام مختلف این سرزمین جلوهگر میشد. این خود، حاصل جغرافیای فلات ایران بود. از قلههای مرتفع و سرزمینهای کوهستانی گرفته تا دشتهای وسیع و کویرهای پهناور، آشکارا تفرق و جدایی را میان اقوام آن باعث شده بود. در معتقدات زروانی، که باوری تأثیرگذار در ایران باستان بود، کوهها از یاوران و آفریدگان اهریمن هستند که میان مردم و سرزمینها جدایی افکنده و مانع رفت و آمد و به یک زبان سخنگفتن و تفاهم مردم شدهاند و به همین جهت، در رستاخیز از میان میروند تا تفاهم میان مردم میسر شود.
این مردمان بنا بر تجربه دریافته بودند که زندگی زیر نظر حاکمیت یک نفر با ساختاری امنیتبخش، بهمراتب از زندگی در یک سرزمین با زورگویان محلی رجحان دارد. هیچ چیز به اندازه جنگهای داخلی میان مدعیان قدرت ویرانگر نبوده است. دینکرد بر این باور است که فرمانروایی هزارساله ضحاک از یک روز بیشهریاری بهتر است(دینکرد سوم، کرده 273). از این رو، جایگاه شاه دارای نوعی قداست معنوی شد تا مردم بتوانند بر آنچه طبیعت و جغرافیا بر آنان تحمیل میکرد، ایستادگی کنند. بویس معتقد است که مفهوم «شاه شاهان» در شرق و نزد آریاییان شرقی به وجود آمده بود و ایرانیها و هندوان نه تنها درباره مفهوم شاه سنتی اشتراک داشتهاند، بلکه درباره شاه بزرگ یا شاه شاهان نیز صاحب اتفاق عقیده بودهاند. طبق نظر او، قبایل هندی و آریایی بدون داشتن چنین رهبران متنفذی هرگز نمیتوانستند حملات صحرانشینان را تاب آورند.
این نظام فکری، پیش از زردشت به وجود آمده بود؛ اما با ظهور زردشت، این ساختار طبیعی ایجاد شده، در یک نظام جهانبینی دینی جدیدی قرار گرفت و معنا و مفاهیم آن تغییر کرد. واژة «خشَثره وئیریه» به معنای«شهریاری آرمانی» است که صفت اهورامزدا در گاهان و یکی از امشاسپندان در دین زردشتی است و آشکارا نشاندهندة آشنا بودن مردمان زمان زردشت با مفهوم «شهریاری» است. بنا بر حماسههای ایرانی، نخستین تشکیلات بزرگ یکدست سیاسی آریایی در سرزمین ایران، سلسله پادشاهان کیانی یا کویان شرق است که مناطق زیادی از شرق ایران را کنترل میکردند. دوران پادشاهی کیخسرو، که در اوستا با لقب «متحد کنندة کشورها» شناخته میشود ـ آخرین دورة بزرگی این سلسله است و در دورههای بعدی سرزمینهای مشرق تحت اطاعت شاهان کوچکی درآمد که همگی عنوان «کَوی» داشتند و یکی از آنان «کوی ویشتاسپ» بود. با ظهور زردشت و از میان رفتن اعتقاد و باور چندخدایی، زمینة جدیدی برای وحدت بخشیدن به مردمان ایجاد شد. ایمان آوردن ویشتاسپ به زردشت، آغاز دورة جدیدی در تفکر سیاسی ایرانی بود که پس از او تا اواخر دوره ساسانی ادامه یافت. عبدالحسین زرینکوب مینویسد:
«در حقیقت، ممکن است این وحدتگرایی که در مورد خدایان، در تعلیم زردشت حاصل شده است، تا حدی زمینه را برای وحدت ایران شرقی و غربی و هم که خصوصاً به وسیله کوروش تحقق یافت، فراهم کرده باشد».
در این جهانبینی جدید، پادشاه مقامی شایسته و درخور در مبارزه با عوامل تباهکنندة زندگی مردمان یافت. در واقع آیین زردشتی در این زمان پیوند عمیقی با مقولة سیاست و حکومت پیدا کرد و این پیوند را تا انتهای حیات فکری ـ عقیدتی خود در جهان ادامه داد. آرزوی زردشت، داشتن فرمانروایی خوب و نیککردار و دانشور بود(یسنا، هات48، بند5)که پیروان نیک اهورامزدا را یاری میدهد و در مقابل کسانی که با آنها سرِستیز دارند، میایستد(یسنا، هات46، بند18). وظیفه او تلاش برای آبادانی و ساختن جهانی نو است(یسنا، هات46، بند19). او میباید دشمن کسانی باشد که جهان را گرفتار خشم و آزار کرده و جهانیان را همواره به ناله و زاری درآوردهاند و در پرتو «اشه» برای پیشرفت و آبادانی نکوشیدهاند(یسنا، هات44، بند20). در این دیدگاه، معنای هویت، معنایی درونی و قومی نبود؛ بلکه نگاه به بیرون و نگرشی جهانی را ارائه میکرد که در آن هویتها بر اساس خصلتها و خلق و خوها بنیان میگرفت: خصلت ویرانگری و خصلت آبادگری. این نگرش دینی به مقولة سیاست بعدها با تشدید دوگانهباوری دینآموزان زردشتی و پیوند با عوامل غیردینی برخاسته از شرایط زندگی در ایران، جایگاهی والا و مقدس برای پادشاه به عنوان رهبر نیروهای زمینی علیه عناصر شر به وجود آورد و بخش جداییناپذیر سنت و اعتقاد دینی ایران باستان قرار گرفت. در واقع، آنچه به تحکیم نظریة پادشاهی در ایران کمک کرد و آن را استوار داشت، هم جغرافیا و هم آموزههای مذهبی بود؛ یعنی واقعیت و آرمان مذهبی در این اندیشة سیاسی به هم آمیخته شده بود. در این دیدگاه، پادشاه نمونة زمینی اهورامزدا تلقی شده بود که وظایفی را که اهورامزدا در جهان مینوی عهدهدار بود، میبایست انجام دهد(دینکرد سوم، کرده289). برجستهترین وظیفه پادشاه، حمایت از خیر و منع نیروهای شرّ از صدمه رساندن به ساحت حیات مادی بشری و تلاش در رونق و آبادانی آن بوده است. به عبارت دیگر، شاه باید حکومتی ایجاد کند که مردمان در پناه آن بتوانند با آرامش زندگی کنند و مظاهر زندگی مادی را گسترش دهند. قلمرو وی خرد و راستی و خیر است و جلوه آن میبایست گسترش قانون در جهان و رفاه و بهروزی ناشی از آن باشد. همانگونه که «اَشه» صورت کیهانی قانون اهورایی است، قانون زمینی نیز باید تقلیدی از حقیقت باشد و نظام و آیینهای اجتماعی جلوهای از آن نظام الهی به شمار رود. این تقلید از اهورامزدا، در حقیقت روشی برای تحقق ایدههای آرمانی در جهان انسانی بود. پادشاه باید جهان را به سمت آبادانی، نیرومندی، آرامش و رفاه همگانی رهبری نماید؛ آثار عینی و واقعی عملی که سازندگی یا ویرانگریاش برای مردمان ملموس باشد، چنانکه میزان فرّهمندی یک پادشاه نیز در نتیجه تقویت عناصر حیات و محقق کردن ارادة اهورامزدا در جهان مادی سنجیده میشد. در کتاب دینکرد آمده است که شهریار سرآمد دیگر شهریاران، دارندة بیشترین اندازه از فرّه یزدانی و خرد خدادادی است؛ بهگونهای که آبادانی و زندگی تهی از رنج مردم و همهگونه نیکی را برای مردم دربردارد(دینکرد سوم، کرده236). اینجاست که نیچه، فیلسوف آلمانی، این طرز تلقی ایرانیان را ستایش میکند و افسوس میخورد که چرا به جای رومیان، ایرانیان بر یونان چیره نشدند؛ زیرا وی بر این باور است که این ارزشمندی زندگی «این جهانی» از نگاه ایرانیان، در برابر آن دید متافیزیک یونانی قرار میگیرد که با افلاطون، هستی زَبَرزمانی حقیقی را در برابر هستی مجازی گذرا یا زمانمند قرار میدهد؛ به این معنا که متافیزیک یونانی از راه جذب فلسفة نوافلاطونی، که در روم پرورده شد، در الهیات مسیحی، به دست آباء کلیسا، بنیاد نظری مسیحیتی را شکل داد که در مقام دین مسکینان، زندگانی گذرای زمینی را به نام «پادشاهی جاودانة آسمان» رد میکرد و با نگرش آخرتاندیش و زمانگریز و دید هیچ انگارانة آن نسبت به زندگانی زمینی، نگرش مثبت یا «آری گوی» پیشینیان به زندگی را به نگرش منفی بدل میکرد. از این رو، ایرانیان را به خاطر همین اندیشیدن به حیات مادی و به تاریخ در تمامیت آن میستود
آنچه حیات مادی و رونق زندگی مردم را تداوم میبخشید، قانونمداری و عمل به باورهایی بود که آسایش همگانی را تعهد مینمود. در این ساختار، قانونمداری رکن اصلی ثبات و قدرتمندی این پادشاهیها بود؛ به گونهای که این الزام قانونی شامل خود پادشاه و اطرافیان او نیز میشد. به همین دلیل، این نوع پادشاهی در واقع نمیتوانست خصلتهای استبدادی برخی حکومت های ایرانی را دارا باشد. استبداد در معنای قانونگریزی آن بیشتر مربوط به برخی دولتهایی در ایران است که ساختار شهری جامعه ایرانی را به بافتی قبیلهای دگرگون ساختند و بیشتر دارای سرچشمهای از آسیای مرکزی بودند؛ زیرا مفهوم پادشاهی با کارکردهای مخصوص به خود، تنها در ساختار فکری زردشتی معنا و مفهوم داشت و زمانی که این ساختار فکری از هم گسسته شد، عرصه فرمانروایی ایران نیز هیچگاه نتوانست الگوهای پیشین را بازتولید کند. عمر کمدوام سلسلههای حکومتگر ایران گویای آن است. مفهوم «سلطان» نیز نتوانست جایگزین اثربخشی برای مفهوم «پادشاهی» در ایران باستان باشد؛ زیرا مفهوم پادشاهی در ایران باستان پیوستگی جداییناپذیری با مبانی فکری زردشتی داشت و منبعث از چهارچوب جغرافیای خاص ایران بود. دینکرد به عنوان دانشنامة مزدیسنا، به این تفکر که معتقد است حتی بیداد ستمگرانه شاه نیز برخاسته از حکمتی خدایی است، تاخته است (دینکرد سوم، کرده 216) اصطلاحی که در ایران باستان برای فرمانروایان مستبد و تبهکار اطلاق میشود، «ساستا» است. ساستا نام دیوی است از تابعان اهریمن و چون اهریمن خلق و خوی ویرانگری دارد، جبار مستبد نیز که رویه فرمانروایی او از این سنخ باشد، منشأیی اهریمنی دارد. این دیدگاهی بود که درصدد سازندگی و آبادانی جهان و مقابله با خوی نابودگر و تخریبگر اهریمنی و به تقلید از نمونة خدایی خویش بود. نابودی یا حداقل تضعیف کردن عناصر شر و پاک گردانیدن عرصه حیات از نشانههای او، فلسفه تلاش و کوشندگی را در ایران باستان آشکار میسازد. آرمانی که تنها با پیوستن فرّه پادشاهی و فرّه بهدینی در پایان تاریخ محقق میشود. از این روست که در اندیشة دینی ایران باستان، ضحاک، افراسیاب و اسکندر، چهرههایی اهریمنی تلقی شدهاند؛ زیرا کارکرد آنها که با ویرانگری و نابودی همراه بوده است، تقلیدی از عملکرد اهریمن در ساختار نظام آفرینش است.
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |