آموزههای ایرانی در عرصه فکری و نظری نیز آثار شگفتآوری بر ذهن و روح مردمان باستان بر جای گذاشت. تلقی یک جامعه بشری با یک خدا و مطلقیت قدرتش، ادیان و مکاتب فکری دیگر را از چهارچوب تنگنظرانه و قومی و قبیلهای بیرون آورد و افقی جهانی را پیش چشم آنان قرار داد. با آنکه ظاهراً در خاور نزدیک آن دوره، انبوهی از اندیشههای مصری، بابلی، فنیقی، یونانی، آناتولی و هندی رواج داشتهاست، میتوان رای داد که دیانت زردشتی بهرهمند از نیرومندی آیینی و اصالت ژرف و برخوردار از پشتیبانی قدرت شاهنشاهی، توانست همانند هجوم موج بهاری سبب تغییر و تحول دیدگاه های اقوام فراوان شود. در واقع، آیین یهود از زمان هخامنشیان از پوسته سنتهای کهن خویش بیرون میآید و با جذب بسیاری از باورهای بنیادین آیین زردشتی، زمینه را برای پیدایش آیین جدید فراهم میسازد. در زمان هخامنشیان در میان یهودیان بابل گروههای مختلف مذهبی بودند که اعتقاد و باور به خدایان دیگر، جدا از یهوه، داشتند؛ ولی دستهای نیز حضور داشتند که تنها یهوه را به عنوان خدای بزرگ خود پرستش میکردند. این دسته از یهودیان از زمان اشعیای ثانی با حاکمان ایرانی خود روابط بسیار گرم و صمیمانه داشتند. اشعیا که خود یکی از تنها «یهوهپرستان» بود، آمدن کوروش را به عنوان نجات دهنده بشارت داده بود. با انتخاب نحمیا ـ که یکی از نزدیکان پادشاه ایران بود ـ به فرمانداری اورشلیم از سوی اردشیر هخامنشی، وی موفق شد در بابل و فلسطین پیروان بیشتری از «تنها یهوهپرستان» بپروراند تا آن که به صورت کیش رسمی ساکنان آن سرزمین درآمد و از آن زمان به بعد میتوان کیش آنان را «یهودیگری» خواند. میگویند اگر نحمیایی پیدا نشده بود، همان کیش پرستش یهوه، به عنوان خدایی در میان دیگر خدایان، دین اکثریت کنیسه روندگان یهودیان آواره شده میماند. بویس در این باره مینویسد:
«جنبههای ملی و سیاسی و ادعای ارضی یهودیگری.... به عنوان یک مساله واقعی، ساخته و پرداخته دست نحمیاست. او بود که توانست برای کیش یهودیگری خصیصه دوگانگی را که هم مذهبی محلی باشد و هم دینی جهانی ـ فراهم آورد؛ خصیصهای که سبب شد یهودیه پانصد سال دوام آورد و علی رغم نتایج وحشتناک، باز هم دوام داشته باشد».
این مطالب و به خصوص مواردی که یهودیت از باورهای زردشتی اخذ کرد، ماهیت این دین را به کلی دگرگون ساخت و از آن دینی نیرومند با آموزههای کلیدی پرورانید از آمیزش و امتزاج برخی تعالیم این دو آیین بزرگ در دورة هخامنشیان بود که بعدها مسیحیت از درون آن بیرون آمد و پیامی جهانی را شعار خویش قرار داد. باور به نجات بخش پایان تاریخ یکی از اصلیترین ویژگیهای دین زردشتی بود. آنچه از مفهوم «رهاننده» در اوستای متأخر پدید آمد، متأثر از آرای خود زردشت بود که ابداع کنندة آن بود و پس از او صورت تکامل یافتهتری به خود گرفت. این موعود زردشتی را که با لقب «سوشیانس» او را خطاب میکنند، «اَستوَت ارتَ» به معنای «تجسّم راستی» است. او از نطفه زردشت و توسط مادری باکره، که هنگام شستشو در دریاچه کیانسه، آن نطفه را به خود جذب کرده است، زاده میشود. وی آخرین انسان و پایاندهنده به تاریخ است. اوست که جهان را به سمت نبردی فرجامین میان آفریدگان اهورامزدا و اهریمن رهبری میکند و با شکست قوای اهریمنی، زمان و تاریخ به انتهای خود رسیده و به زمان بیکران یا ابدیت پیوند میخورد. به باور دوشن گیمن، مسیحیت این نظریه را که سرنوشت جهان تابعی از یک طرح کلی است و از پایانی به پایانی دیگر جریان دارد، از مفاهیم یهودی و ایرانی اخذ و آن را جایگزین مفهوم یونانی بازگشت دائمی کرده است. کیش مهرپرستی نیز، که دینی گسترده در امپراتوری روم شد، مفهوم زمان خطی و تأکید بر رستگاری فردی و کیهانی را از کیش زردشتی داشت. کیشی که مسیحیت تصور خدای رهاییبخش را که جسمیت مییابد، از آن برداشت کرده بود. این باور در دوره هخامنشیان شیوع داشته و از زمرة آن تعالیم زردشت است که ژرفترین اثرها را بر ملل تابعه شاهنشاهی گذاشته بود.
با وجود این، گسترش تأثیرات جهانی باورهای دینی ایران به شرق محدود نشد؛ بلکه حضور هخامنشیان و پیش از آن مادها در آسیای صغیر در مجاورت یونانیان، باعث تحولی شگرف در ذهن و روح یونانیان شد و آغازی شد برای پیدایش اندیشههای فلسفی که از شهر میلتوس، که تحت حاکمیت هخامنشیان بود، سر برآورده بود. تالس (Tales)، آناکسیمندر (Anaximander)، آناکسیمنس(Anaximenes)، هراکلیتوس (Heraclitus) و دموکریتوس (Democritus) حکمای یونانیاند که مستقیم یا غیرمستقیم تحت تأثیر آموزههای زردشتی قرار گرفته بودند. این فلاسفه کوشیدند اساس دیگری در تبیین پدیدههای طبیعی بنیان گذارند و کثرت پنداری را به وحدتی بنیادین تحویل دهند. این آغاز جانشینی تبیین علّی به جای تبیین اسطورهای و خارج از نظام طبیعی بود. آنچه فلاسفه اولیه میلتوس را به یکدیگر مربوط میسازد، توجه و کنجکاوی آنان نسبت به کیهانشناسی و چگونگی پیدایش هستی و آفرینش گیتی است و این رشته اندیشهها دقیقاً همان موضوعهایی هستند که عمیقاً مورد توجه روحانیون کیش کهن ایرانیان کافر و سپس موبدان زردشتی بوده است. بعدها نگرش فلسفه توحیدی سقراط نیز حکایت از این ورود عنصر بیگانه در ساختار فکر یونانی است. سقراط به خدایی عقیده داشت که عقل متعالی بود، نظم جهان را در قبضة خویش داشت و در عین حال خالق انسان بود.گاتری مینویسد:
« او هم لفظ خدا را به کار میبرد و هم واژه«خدایان» را؛ ولی تمایلش به «خدا» بیشتر است؛ و قبلاً دیدیم که در مقابل خدایان پایینتر، از خدای متعالی سخن میگوید که مهار کل عالم به دست اوست. اعتقاد اصیل او به خدایان متکثر عامه احتمالاً به این صورت بوده است که آنها را تجلیات گوناگون یک روح متعالی میدانسته است. موضع اکثر متفکران آن زمان همین بوده است، و ظاهراً استعمال بالسویة «خدا»، «خدایان» و «ذات الهی» از ویژگیهای آن دوره بوده است.
شباهت این مفاهیم با تعابیر زردشتی درباره خدا، امشاسپندان و ایزدان به حدّی است که جای هیچگونه شکی باقی نمیگذارد که سقراط نیز تحت تأثیر مفاهیمی بوده که ریشههای ایرانی داشته است. ارج و احترامی که هخامنشیان نسبت به خدای آپولو در یونان داشتند و ارتباط عمیقی که سقراط با این خدا داشت، بحث مفصلی میطلبد. این ایدهها در میان باورهای شرکآلود یونانیان تازگی داشت. از این رو، سقراط در یونان با مخالفان زیادی مواجه شد. افلاطون و ارسطو و دیگر فلاسفة یونان باستان نیز کمابیش تحت تأثیر این آرا و عقاید قرار گرفته بودند. ییگر میگوید:
« هواخواهی آکادمی از زردشت به سرمستی رسیده بود. همانند کشف مجدد فلسفه هند، از طریق و توسط شوپنهاور، خودآگاهی تاریخی مکتب به اوج رسیده بود. میدیدند اندیشههای افلاطون را مبنی بر این که نیکی، اصلی جهانی و خدایی است، پیامبری ایرانی، چندین هزار سال پیش برای مردم مشرق بازگو کرده بود».
اینکه فلسفه یونان زمانی زاده و بالنده شد که هخامنشیان و پارسیان به همسایگی آنان رسیده بودند، یک تصادف و اتفاق نبود. هرچند اندیشة فلسفی یونانی به علت جنگ های ایران و یونان و خودکفایی مکتب استدلال گرایانش تغییر جهت داده، درونگرا میشود و به هضم آنچه کسب کرده بود، میپردازد، با این حال، این باورها اثر خود را در تغییر نگرش یونانیان بر جای گذاشت و چشم انداز نگاه آنها را وسیعتر ساخت4. به باور کارشناسان، هجوم فرهنگی ایرانیان به دنیای ذهنی یونانیان، در سال های 500 تا 480 پ. م. سبب گسترش و توسعه ذهنی یونان، در آن سویی شد که واقعاً مؤثر بودهاست. نفوذ فرهنگ ایرانی سبب شد تا ذهن یونانی، از قید و بند محیط تنگ و بسته اطراف آدمی رهایی یابد و آنان را رهنمون شد تا دربارة بینهایت واقع در فراسوی آسمان قابل رؤیت، و ژرفای زیر پایه زمین بیندیشند؛ دربارة آن حیات و زندگی تفکر کنند که با زهدان آغاز نمیشود و با گور پایان نمییافت. بر اثر این نفوذ فرهنگی ایران بود که یونانیان فراگرفتند که سرنوشت نیکان و متقیان از سرانجام ستمکاران و گناهکاران جدا خواهد بود که روان سعادتمند به سوی روشنایی آسمانی پرواز خواهد کرد؛ که خداوند خردمند است؛ که جهان ماده را میتوان با زبان عناصر اساسی و معدود، تجزیه و تحلیل کرد؛ که در فراسوی محسوسات و ملموسات و در ماورای زمان، نیز عالمی وجود دارد. برای دانش فلسفه باستان، همه اینها، انگارههای بسیار گرانبها و پایدار بودند. اینها هدایایی بودند که مغان ایرانی به ارمغان آورده بودند».
هرچند گستردگی و تأثیر اندیشههای ایرانی بر سایر ملل به وحدت دینی منجر نشد و در حدّ نوعی همزیستی ادیان باقی ماند؛ با این حال، بر اثر گسترش زبان یونانی در میان دولتهای پس از شاهنشاهی هخامنشی و نقل و انتقالات دادههای فکری در میان آنها، زمینه را برای ظهور ادیانی فراهم ساخت که پیامی جهانی را برای همه انسانها به ارمغان آورده بود. شاید اگر شاهنشاهی هخامنشی مدتی بیشتر ادامه حیات میداد، ما شاهد نوعی وحدت دینی و فکری در گسترة این امپراتوری بودیم. هلنیسم بعدها میراثدار این نگرش جهانی شد؛ نگرشی که با ایدههای بنیانگذاران شاهنشاهی هخامنشی معنا و مفهوم مییافت، نه با فرمانروایی زودگذر اسکندر یا دولتهایی که از دل این فتوحات به وجود آمدند.
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |